روایتی از ماجرای شهادت و آخرین لحظات عمر مهدی باکری

به گزارش سبزوار امروز، محمد طاهری خسروشاهی در یادداشتی به مناسبت سی و پنجمین سالروز شهادت شهید مهدی باکری، روایتی متفاوت و ادبی از ساعات پایانی حیات دنیوی شهید ارائه کرده است.

روایتی از ماجرای شهادت و آخرین لحظات عمر مهدی باکری

به گزارش خبرنگاران به نقل از تسنیم، محمد طاهری خسروشاهی، پژوهشگر و سردبیر مجله سفینه تبریز، در یادداشتی به مناسبت سی و پنجمین سالروز شهادت شهید مهدی باکری، فرمانده لشکر 31 عاشورا، به روایتی از ماجرای شهادت این سردار رشید اسلام پرداخته است که در ادامه می خوانید:

همه آن سوی آب در دلهره و نگرانی اند. نکند احمد هم نتواند راضی ات کند. احمد کاظمی؛ آن شیرین لقای جبهه، آن رفیق دلداده، جایش چه قدر اینجا خالی است، چه قدر آرزوی شهادت در رگ و جانش موج می زد، کجایی احمد که بیایی و این فرشته های متبسم سبزپوش را ببینی که به یاریمان آمده اند...

تو اما التماس های برگشتن به آن سوی آب را نمی شنوی و فقط حلاوت انگبین است که بر لب داری و قطره قطره بر کام جان و روح احمد می نشانی، حیفت می آید این عطر نجیب و بهشتی را تنها ببویی و ببوسی:

احمد پاشو بیا اینجا، این طرف من چیزهایی می بینم که شما نمی بینید، اگر بدانی اینجا چه عالمی است، اگر تو هم اینجا بودی همیشه با هم بودیم، بیا این طرف تا برای همیشه با هم باشیم... احمد... صدا قطع می شود...

آنقدر تماس می گیرد و سماجت می کند تا بالأخره بی سیم چی ات گوشی را برمی دارد و دلتنگ می گوید: تو، فرمانده سلحشور بدر نمی خواهی حرف بزنی، یعنی اصلاً نمی توانی کلامی لب بگشایی،... خون از فرق شکافته ات در فوران است و نگاهت بر راه آتش افتاده کربلا مانده است.

قایق اما خبر دیگری شنیده است و دل به وسط آب ها می کشاند، تن خسته جانت در کنج قایق صبورانه افتاده است و همراه بهشتی ات؛ علی رضا تندرو سکاندار قایق وصل تو به حضرت یار است و جان می کند تا جان بدهد و از میان فوج فوج گلوله و آتش، تو را به سلامتِ ساحل برساند تا لااقل پیکر پاکت را توتیای چشم های منتظر رزمندگان کند. اما قایق از فرمان او سر برمی تابد...

قایق از روی سیل بند به گلوگاه می رسد و حریف چه لذتی می برد از دیدن یک قایق تنها در امواج آن همه آب، دسته دسته غنیمت دیده، سوی سیل بند ریخته اند و دلشان را خوش کرده اند که صیدت می کنند و بعد آن همه تلفاتی که تو به دامنشان ریختی، دلشان را خنک می کنند.

آرپی جی زن های حریف برای هدف دریافت قایق تو از هم پیشی گرفته اند و نمی دانند یعنی چشم های پرده گرفته شان نمی بیند که آنجا بر بالای قایق هم، صف به صف فرشتگان تماماً سبزبال بهشتی برای بردن تو و بر دوش دریافت تو به اعلی علییّن پروردگار، از هم پیشی می گیرند و چه قدر متبسّم و رخ برافروخته اند.

در آسمان هلهله درود و اسپند است و بر روی آب دجله، هاله ای از آتش و انفجار است و لاشه نیم سوخته قایقی که تو را شتابان بر چشم نشانده می برد تا وادخلی جنتی...

*

حالا دیگر غروب شده و عصر عاشورا است که بر لب فرات تجلی یافته است.

سرت را بر نازکای بال های سبز ملائکه سبزپوش و متبسّم گذاشته اند و بال در بال با تو، شاد تا جنات التجری می آیند سَعیکُم مَشکوراً، یدخُلِ من یشاء فی رحمته تو در یک آن به روز موعود می رسی و همه روح و ریحان است و سلام، تو پاکیزه ترین دلشده پذیرفته شده پروردگاری! به چشم بوسی ات همه شهیدان تاریخ صف بسته اند و تو را چشم در راهند.

و در آن سو، پایین تر از آسمان ها، قایقی در ولوله آتش و دود گم شده است و این سو، همه از این اتفاق شگرف به تکاپو افتاده اند و چشم هایشان را از گریه نمی توانند پس بگیرند.

به آب می زنند تا لااقل ردّی و نیم نشانی از تو بیابند و حتی اگر شده تکه ای از گوشه آن لباس چند سال پوشیده خاکستری رنگ تو، به یادگار بیاورند و دل ماتم زده شان را جلا بدهند.

نگاه زخمی شان از لابه لای نیزارها تا هر سیاهی روی آب که نمایان می شود آب را می کاود، اما دریغ گلبرگی از باغ مصفّای تو نصیبشان نمی شود، حالا باورشان به یقین رسیده است که سردار مهربان و سرشار از معرفت عاشورایی شان، همان که همیشه از بی خوابی و خستگی جنگ، پلک هایش پر می زد، در دل اقیانوس ها آرام خوابیده و برای اولین بار در تقدیر آفرینشش قدری که نه! تا ابد دل آسوده، چشم بسته است.

بخواب سردار حماسه های شگفت! بخواب همه معرفت و ادب، همه مهر و گذشت، خوابت پر از فردوس برین باد و تُسمّی سلسبیلاً گوارایت در آن یوم کلاّ لاوز، در آن هنگامه که هرگز مفرّی برای هیچ جنبنده نیست، راه را نشانمان بده و شفاعتمان کن.

تنهاترین سردار حسین!

با لای لای غریبانه حضرت فاطمه پرپر(ع)، دل آسوده بخواب در دل فرات، دل نگران العطش نازدانه های مولایت نباش که علمدار، همه فرات را بر دوش کشیده و به خُنکای زلال کوثر رسیده است و همه منتظر تواند...

خداوند، پاکیزه قبولت کرده سردار!

منبع: همشهری آنلاین
انتشار: 16 اردیبهشت 1399 بروزرسانی: 6 مهر 1399 گردآورنده: sabzevartoday.ir شناسه مطلب: 1238

به "روایتی از ماجرای شهادت و آخرین لحظات عمر مهدی باکری" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "روایتی از ماجرای شهادت و آخرین لحظات عمر مهدی باکری"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید